بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

6 ماهگیت مبارک عزیترینم

6 ماه پیش چنین روزی یه فرشته کوچولوی ناز نازی نفس مامانی و بابایی شد....6 ماه از باهم بودنمون گذشت و چه زود میگذره زمان.خدای مهربونو هزاران بار شاکرم بخاطر وجودت مامانی.همیشه این فکر اذیتم میکنه که من تونستم از لحظه لحظه با تو بودن نهایت استفاده رو ببرم؟لحظه هایی که دیگه هیچوقت تکرار نمیشه عزیزم با وجود تو تحمل سختی و مشکلات برای من و بابایی خیلی راحت تره.همه ی تلاشمون برای راحتی و آسایش توست. امروز من بابایی شمارو بردیم بهداشت برای زدن واکسنت از اینکه باید دوباره درد میکشیدی خیلی ناراحت بودیم.ولی مامانی اینا همه بخاطر خودته و سلامتیت.بابایی ام که پیشمون بود قبل واکسن کلی پاهاتو ماساژ داد و باهات بازی کرد.خیلی گریه نکردی عشقم.بعدشم بغل ...
23 خرداد 1392

اولین عروسی

عشق کوچولوی من امروز من و شما و مامانجونی برای اولین بار با حضور تو رفتیم عروسی یکی از اقوام..... خیلی خوش گذشت.انگار که میدونستی عروسیه.....خیلی ذوق میکردی و اصلا دلت نمیخواست بخوابی.دائما برمیگشتی سمت عروس و باهاش حرف میزدی.الهی من قربون اون حرف زدنت بشم مامانی. بدون مامانی خیلی دوست داره اینم عکست با لباس ممهمونیت که تو تالار ازت گرفتم این عکسم وقتی از عروسی برگشتیم بابایی ازت گرفت ...
22 خرداد 1392

غلت زدن بیتاجونم

عشق کوچولوی من امروز برای اولین بار کامل غلت زدی خیلی دوست داشتم غلت زدنتو ببینم و تو تنبلی میکردی و بالاخره امروز منو به یکی از آرزوهام رسوندی.کنار سفره دراز کشیده بودی ما هم داشتیم ناهار میخوردیم که یهو دیدم برگشتی رو شکم و دستاتو از زیر شکمت دراوردی و بعد بلافاصله برگشتی به پشت و اومدی تو سفره شانس آوردیم چیزی دم دستت نبود.ولی انقدر هیجانی بودم که یادم رفت ازت عکس بگیرم.عیبی نداره عوضش عکسای لحظه به لحظه از خوردن پاتو میذارم اینم یه عکس نازنازی از دخمل نازم ...
21 خرداد 1392

2 کار جدید دخملیم

دخمل ناز نازی من امروز 2 تا کار جدید کردی......انقدر ناز شدی که دلم میخواد درسته قورتت بدم اول اینکه صبح که از خواب بیدار شدی میخواستم پوشکتو عوض کنم که یهو دیدم داری پاتو میخوری خیلی خوردنی شده بودی.حیف که نتونستم ازت عکس بگیرم و دیگه تکرار نکردی این کارتو دیگه اینکه امروز یلد گرفتی زبونتو بیاری بیرون. از صبح تا شب همش زبونت بیرون بود و با لثه هات گازشون میگرفتی.البته فکر کنم جای دندوناتم اذیتت میکنه که اینکارو میکردی.خلاصه اینکه خیلی خوردنی شدی ازدیدن کارات لذت میبرم مامانی ...
17 خرداد 1392

سورپرایز بابایی

وروجک خانوم امروز با بابایی رفتیم بازار تا برات عروسک و اسباب بازی بخریم چند تا عروسک خریدیم که خیلی جیگولن.فعلا تا بزرگ شی من باهاشون بازی میکنم بعدشم بابایی برات هلی کوپتر کنترل دار خرید. چون خودش خیلی دوست داشت خرید واسه تو تا وقتی بزرگتر شدی باهاش بازی کنی.البته به اسم بیتا به کام بابایی شد چون امروز خودش کلی باهاش بازی کرد و حالشو برد. ...
16 خرداد 1392

شروع غذای کمکی

عروسک نازنازی اول از اینجا شروع میکنم که امروز با بابایی بردیمت حموم. خیلی خوش گذشت بهمون. کلی آب بازی کردیم باهات.وروجک خانومی ام که کلی ذوق کرده بود و فقط میخندید.کلی آواز خوندی واسه خودت و با آب بازی کردی.بهت یاد دادیم دستاتو میزدی تو آب و بعدش ذوق میکردی.الهی مامانی فدات شه که انقدر خوردنی شدی عزیزکم. بابایی ام کلی عکس ازت انداخت که خیلی ناز شدی.من و تو بابایی رو کلی خیسش کردیم شده بود مثل موش آب کشیده آخرشم مجبور شد بره حموم بعد از اینکه کلی بازی کردی خسته شدی و شروع کردی به نق نق کردن.آوردمت بیرون لباس نپوشونده لالا کردی بعد که از خواب بیدار شدی رفتیم خونه مامانجونینا(مامان مامانی) و تصمیم گرفتیم حالا که  1 هفته مونده تا 6 ماهت ت...
15 خرداد 1392

این روز های دلبرکم

عروسک شیرین مامانی این روزا خیلی شیرین شدی دوست دارم درسته قورتت بدم.کارای بامزه انجام میدی.حسابی خوردنی شدی....این روزا به حد قابل توجهی حس کنجکاویت گل کرده به قول خودمون فضولی حدود یک هفته اس که پاهاتو کشف کردی و در تلاش بودی تا بگیریشون که بالاخره 3 روزه موفق شدی پاهاتو بگیری.تبریک میگم وقتی به آواز خوندن میافتی دیگه کسی جلودارت نیست و حسابی واسه دل خودت میخونی انقدر ناز میشی وقتی لباتو جمع میکنی. به وجودت افتخار میکنم بیتا.من خیلی خیلی عاشقتم.واسه بزرگ شدن عجله نکن.اجازه بده از لحظه لحظه با تو بودن استفاده کنم.هر روزی که تموم میشه و به شب میرسیم با خودم میگم یعنی امروز تونستم واسه بیتا مامان خوبی باشم؟کم نذاشتم واسش؟هر شب ابن فکرو د...
11 خرداد 1392

اولین گردش تفریحی با بیتا

عروسک مامانی امروز برای اولین بار به هم رفتیم گردش.با مامانجون و باباجون(مامان و بابای بابایی).تعطیلا عید 1 بار رفته بودیم ولی تو حیلی کوچولو بودی فقط لالا کردی و نتونستیم ازت عکس بگیریم اما اینبار که رفتیم تو شیطون شدی و همه رو سرگرم کردی.با وجود تو به من که خیلی خوش گذشت.کلی ام ازت عکسای خوب گرفتیم با بابایی اونجا ناهاری خوردیم و کلی ام با تو بازی کردیم.خیلی خوش گذشت بهمون. راستی عزیزم این روزا داری سعی میکنی غلت بزنی ولی هنوز موفق نشدی حتی وقتی میذارمت زمین دراز بکشی زورتو میزنی خودتو بلند کنی بشینی با دستات به زمین فشار میاری و میخوای بشینی ببینیم کی موفق میشی ملوسکم حالا میرسیم به عکسا   ...
10 خرداد 1392

یه هوای گرم....

وروجک مامانی امروز هوا خیلی گرم بود.میخواستیم بریم بیرون منم تابستونی لباس تنت کردم......برای اولین بار با یه لباس لختی رفتیم بیرون.من بجای تو کلی حال کردم دخترم....هموای بهاری بهت میخورد و خودتم ذوق کرده بودی.طبق معمول هم که هرکی از راه میرسید یه چیزی میگفت.چه نازه...چشاشو....چه سفیده....خلاصه که مامانی من روز به روز عاشق تر و وابسته تر میشم بهت. اینم عکست با تیپی  که بیرون رفتیم ...
5 خرداد 1392